کوروش کبیر

به دنیا زانو نخواهم زد حتی اگر آسمان به کوتاهی قامتم گردد

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،


نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی

را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

 
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد

که دید او نزدیک آب رسید.


در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد

و دهانش را گشود.


مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.


سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

 
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد

و کرمی در درون آن زندگی می کند.


خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود

و من روزی او را حمل می کنم.


خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا

به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.


این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد

و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد


 من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم

و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم


و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود

او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا


می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.
 

سلیمان به مورچه گفت :

"وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ

در قعر این دریا فراموش نمی کنی

رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن


این عشق تو سرپناه آخر من است ، و این دوست داشتنت ،

تنها امید بودن من است...


بدون تو حرفی برای گفتن نیست به جز یک کلام :

آن هم کلام آخر : خدانگهدار زندگی!


بدون تو جایی برای ماندن نیست و هیچ راهی برای زنده بودن نیست....

چشم به راه تو میباشم در این جاده زندگی ،

با پاهای خسته و دلی پر از امید!


وقتی غروب می شود و تو نمی آیی دلم پر از خون می شود

و چشمهایم پر از اشک...


باز به انتظار طلوع و آمدنت مینشینم ، دلم میخواهد آن لحظه

همچو خورشید در آسمان قلبم طلوع کنی ....

ای وای از فردا...

و وای از آن روزی که آسمان ابری و دلگرفته باشد ....


آن زمان خورشیدی در آسمان نیست ، و باز باید به انتظارت نشست ....

نشست و گریست با همان دل پر از خون ،

با آن پاهای خسته و قلبی شکسته....


این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!

این عشق تو سر پناه آخر من است و

این غروب آغاز دلتنگی های من است ....


بدون تو جایی نیست برای ماندن ،

بدون تو باید سفر به آن سوی دنیا کرد....


آری این کلام حرف آخر من است :

بـــــــــــدون تــــــــو هرگــــــــــز!

به هر در زدم یارم تو بودی 

به هر قلبی زدم یارم تو بودی 

دلم بی تابه رویه همچوماهت  

به هرکه رو زدم یارم تو بودی 

چشایه خسته ام بارون گرفته  

به هرچشمی زدم یارم توبودی 

خاطراتت عاشق نگاهم خواهد داشت 

به هر عشقی زدم یارم تو بودی

 

چرا دنیا اینجوریه؟